نبودي.... امروز.... مدرسه در آرامش به سر مي برد و صداي تو در راهرو هاي تنگ مدرسه لابه لاي ديوار کاه گلي ، ميان رطوبت باران نيامده..... هر از گاهي اشکي در چشمي ميشد ....
.صدايي مي رسيد که مي گفت..... يا خودش مياد يا خبرش يا نامه اش..... و آن صدا چقدر آشنا بود....حسي دروني..... حسي غريب..... که مدام به من زمزمه مي کرد... امروز را پيچاند ( پيچوند)
و چه زيبا سر زبان همه در آرامش و سکوتي بودند....
آن آشنا کسي نبود جز خودم.....
حالا سکوت قلبت و بشکن و بر نگشتي هم مهم نيست....