من يه چيزي مي گم تو به خودت نگير....
فقط مي خواستم بدوني من چقدر در متن ادبي سرايي مهارت دارم.......
نبودي.... امروز.... مدرسه در آرامش به سر مي برد و صداي تو در راهرو هاي تنگ مدرسه لابه لاي ديوار کاه گلي ، ميان رطوبت باران نيامده..... هر از گاهي اشکي در چشمي ميشد ....
.صدايي مي رسيد که مي گفت..... يا خودش مياد يا خبرش يا نامه اش..... و آن صدا چقدر آشنا بود....حسي دروني..... حسي غريب..... که مدام به من زمزمه مي کرد... امروز را پيچاند ( پيچوند)
و چه زيبا سر زبان همه در آرامش و سکوتي بودند....
آن آشنا کسي نبود جز خودم.....
حالا سکوت قلبت و بشکن و بر نگشتي هم مهم نيست....
اندکي صبر ، صبح نزديک است !
من نمي ترسم .
چون دنيا قشنگ ميشه ...
من آمادگي ندارم
من مي ترسم !!!!
هي...
نشستيم و غرغر ميکنيم .هيچ عملي هم براي آمادگي انجام نميديم...
منظورم به تو نبود!با خودم بودم...
مي دوني چيه؟
منم دقيقا همين احساس رو مي کنم!
قبل از اينکه تو بگي مي خواستم تو وبلاگم بنويسم.
ولي رفتيم اصفهان و نشد!
ولي دقيقا همين حسو داشتم...........