کسي هست در اين حوالي .
کسي اينجاست که شايد اين قدر به تو نزديک باشد که نبيني اش .
کسي که صداي فرياد هايت را با علاقه گوش مي دهد .
کسي که با اشک هايت ناراحت مي شود .
کسي که با خوبي تو خوب است .
و تو به دست او رها مي شوي .
کافي است دست هايش را بگيري و بعد آن وقت رها مي شوي در خوبي .
در زندگي .
يک زندگي خوب .
بدون دلشکستگي . بدون دلگيري . بدون ناراحتي . بدون . . .
او همه جا هست حتي در کوچه سرگرداني که صحبتش را کرده اي . اين قدر هست که گاهي شايد فراموشش کني .
اشک هايت را بگذار .
حرامشان نکن .
يکي هست که در ازاي اشک هاي تو به تو شادي مي بخشد .
يکي هست که در ازاي دلشکستگي هايت دلي صيقلي ميدهد .
آري او هست .
اشک هايت را حرام نکن .
بالاي بالاي اين تاريکي وهم آور يک نور وجود دارد .
يکي که او هم مثل تو خيلي تنهاست .
تنهايي ات را با او تقسيم کن . اين طور ديگر نه او تنهاست و نه تو .
خدا را ازتنهايي در بياور نرگسم .
با او که حرف بزني خود به خود رها مي شوي .
برايش که گريه کني بعدش شاد مي شوي .
معامله ي پر سودي است اشک هاي نازيننت با شادي خدايي او .
خدا را از تنهايي در بيار .
با او حرف بزن .
باور کن نتيجه مي دهد .
من در جنوب اين را امتحان کردم .
يک سجاده و يک مهر براي اتصال کافي است .
هيچ چيز ديگري هم نمي خواهد .
خدا ساده تر از اين حرف هاست .
قول مي دهي که حداقل براي يک ساعت با او خلوت کني ؟
امتحان کن
به امتحانش مي ارزد .
من که ديگر بعضي وقت ها بي قراري اش را مي کنم .
او خيلي قشنگ به حرف هايت گوش مي دهد .
به تو چاره نمي دهد .
خود مي شود چاره ي دلشکستگي ات .
امتحان کن .
همين .
(به حرفام براي يک دقيقه فکر کن ، خواهش مي کنم )