سکوتی ام...
سکوت کردم و فهماندمش عذاب این است
همیشه پرسشِ ناکرده را جواب این است
به نعره خواست به آرامشم خطی بکشد
سکوت کردم و دریافت بازتاب این است
شکسته بود ولی مویه وار می خندید
که چهره باخته را آخرین نقاب این است
به مهر گفتمش:
آرام باش و صحبت کن
که در طریق سخن، حسن انتخاب این است
چه گفت؟
راز، نه!
اما:
نپرس و باور کن
کم است زهر، که نوشیدن مذاب این است
نشاندمش که بخوان:
خواند و هم سکوتم شد
پیامِ نیمه ی ناخوانده ی کتاب این است
سئوال کرد که:
با من چه کرده ای؟
گفتم:
کمی سکوت تو را می کند مجاب، این است
من و تو درک سکوت همیم، تا هستیم
و جاودانگی لحظه های ناب این است
محمدعلی بهمنی
پ.ن: ینی میشه این پارسی بلاگ من درست شه!؟ ای خدا!
پ.ن2: بزرگ شده ام به گمانم.
[ پنج شنبه 91/6/16 ] [ 9:48 عصر ] [ ن ر گ س ]
نظر