روزی...
روزی
خواهم آمد،و پیامی خواهم آورد.
در رگ ها،نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد:ای سبدهاتان پر خواب!سیب آوردم،سیب سرخ خورشید.
خواهم آمد،گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را،گوشواری دیگر خواهم بخشید.
کور را خوام گفت:چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خوام شد،کوچه ها را خواهم گشت،جار خواهم زد:آی شبنم،شبنم،شبنم.
رهگذاری خواهد گفت"راستی را،شب تاریکی است،کهکشانی خواهم دادش.
روی پل دخترکی بی پاست،دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت.
هرچه دشنام،از لب ها خواهم برچید.
هرچه دیوار،از جا خواهم برکند.
رهزنان را خواهم گفن:کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را،پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد،چشمان را با خورشید،دل ها را با عشق،سایه ها را با آب،شاخه ها را با باد.
و بهم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمه ی زنجره ها.
بادبادک ها،به هوا خواهم برد.
گلدان ها،آب خواهم داد.
خواهم آمد،پیش اسبان،گاوان،علف سبز نوازش خواهم ریخت.
مادیانی تشنه،سطل شبنم را خواهم آورد.
خر فرتوتی در راه،من مگس هایش را خواهم زد.
خواهم آمد سر هر دیواری،میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره ای،شعری خواهم خواند.
هر کلاغی را،کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت:چه شکوهی دارد غوک!
آشتی خواهم داد.
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.