سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عنوان ندارد

چه قدر غریبم............. ( ب اندازه ی تموم دنیا نقطه... فراموش نشه نقطه ها حرمت دارن.. )

 

 

پی نوشت:

زندگی نقطه سر خط

بی وفایی شده عادت

تو نوشته بودی دیدار

سه تا نقطه به قیامت

زندگی نقطه سر خط

تلگرافی شده نامت

قلبمو مچاله کردی

لای نقطه چین نامت

عزیزم نقطه ته خط

برو با خیال راحت

به تو تقدیم این ترانه

عوض جواب نامت

زندگی نقطه سر خط

برو با خیال راحت

به تو تقدیم این ترانه

عوض جواب نامت

با سی و دو حرف دلگیر

مختصر مفید و ساده

گفتی که سایه ی عشقت

از سرم خیلی زیاده

زیرو دردو خط کشیدی

ضربدر زدی رو اسمم

تا بدونم که به عشقت

تا که جون دارم طلسمم

عزیزم نقطه ته خط

برو با خیال راحت

به تو تقدیم این ترانه

عوض جواب نامت

روی یک کاغذ بی خط

حرفای خسته به نوبت

روی سرزمین نامت

حرف ت کرده قیامت

ت مث تو مث تردید

ت مث آخر طاقت

مث تنهایی مث تب

مث آخر خیانت

عزیزم نقطه ته خط

برو با خیال راحت

به تو تقدیم این ترانه

عوض جواب نامت



[ چهارشنبه 90/2/28 ] [ 5:6 عصر ] [ ن ر گ س ] نظر

آه...

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد 

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد

انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد

آه یک روز همین آه تو را می گیرد 

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

 

فاضل نظری

 



[ سه شنبه 90/2/20 ] [ 10:34 عصر ] [ ن ر گ س ] نظر

آدمک آخر دنیاست...

آدمک آخر دنیاست بخند

آدمک مرگ همین جاست بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی

به خدا مثل تو تنهاست بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست بخند

فکر تو ارزشمند است فکر کن

فکر کن گریه چه زیباست بخند

آدمک خر نشوی گریه کنی

کل دنیا سراب است بخند

صبح فردا به شبش نیست که نیست

تازه انگار که فرداست بخند

راستی آنچه به یادت دادیم

پرزدن نیست که درجاست بخند

آدمک نغمه آغاز نخوان

به خدا آخر دنیاست بخند



[ پنج شنبه 90/2/15 ] [ 5:2 عصر ] [ ن ر گ س ] نظر

آی آدم ها...

آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان.

یک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند،

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.

آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید،

که گرفتستید دست ناتوان را

تا توانی بهتر را پدید آرید،

آن زمان که تنگ می‌بندید،

بر کمرهاتان کمربند،

در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب، دارد می‌کند بیهوده جان قربان!

  

آی آدم‌ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره، جامه‌تان بر تن؛

یک نفر در آب می‌خواند شما را.

موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد،

باز می‌دارد دهان، با چشم از وحشت دریده،

سایه‌‌هاتان را ز راه دور دیده،

آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی‌تا بیش افزون،

می‌کند زین آب‌ها بیرون،

گاه سر، گه پا.

ای آدم‌ها!

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید،

می‌زند فریاد و امید کمک دارد؛

آی آدم‌ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش،

پخش می‌گردد چنان مستی به جا افتاده بس مدهوش،

می‌رود نعره‌زنان. وین بانگ از دور می‌آید:

ـ «آی آدم‌ها»...

و صدای باد، هر دم دلگزاتر،

در صدای باد، بانگ او رهاتر،

از میان آب‌های دور و نزدیک

باز در گوش آید این نداها.

ـ «آی آدم‌ها»

 

 



[ یکشنبه 90/2/11 ] [ 4:55 عصر ] [ ن ر گ س ] نظر

مهربانی را بیاموزیم...

 

فرصت ِ آیینه‌ها در پشت در مانده‌ست
روشنی را می‌شود در خانه مهمان کرد
می‌شود در عصر آهن آشناتر شد
سایبان از بید مجنون،
روشنی از عشق
می‌شود جشنی فراهم کرد
می‌شود در معنی یک گل شناور شد

مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده‌ست
موسم نیلوفران یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبی‌ست
موسم نیلوفران یعنی
یک نفر می‌آید از آنسوی 
دلتنگی

می‌شود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی 
می‌شود در کوچه‌های شهر جاری شد
می‌شود با فرصت آیینه‌ها آمیخت
با نگاهی
با نفس‌های نگاهی 
می‌شود سرشار 
از راز بهاری شد
دست‌های خسته‌ای پیچیده با حسرت
چشم‌هایی مانده با دیوار رویاروی
چشم‌ها را می‌شود پرسید

یک نفر تنهاست
یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست
در زمین زندگانی
آسمان را می‌شود پاشید
می‌شود از چشم‌هایش ...
چشم‌ها را می‌شود آموخت
می‌شود برخاست
می‌شود از چارچوب کوچک یک میز بیرون رفت
می‌شود دل را فراهم کرد
می‌شود روشن‌تر از اینجا و اکنون شد

جای من خالی‌ست
جای من در عشق
جای من در لحظه‌های بی‌دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می‌گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالی‌ست
من کجا گم کرده‌ام آهنگ باران را؟!
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟!

می‌شود برگشت
می‌شود برگشت و در خود جستجویی کرد
در کجا یک کودک ده‌ساله
در دلواپسی گم شد؟
در کجا دست من و سیمان گره خوردند؟
می‌شود برگشت
تا دبستان راه کوتاهی‌ست
می‌شود از رد باران رفت
می‌شود با سادگی آمیخت
می‌شود کوچک‌تر از اینجا و اکنون شد
می‌شود کیفی فراهم کرد
دفتری را می‌شود پر کرد از آیینه و خورشید
در کتابی می‌شود روییدن خود را تماشا کرد

من بهار دیگری را دوست می‌دارم
جای من خالی‌ست
جای من در میز ِ سوم، در کنار پنجره خالی‌ست
جای من در درس نقاشی
جای من در جمع کوکب‌ها
جای من در چشم‌های دختر خورشید
جای من در لحظه‌های ناب
جای من در نمره‌های بیست
جای من در زندگی خالی‌ست

می‌شود برگشت
اشتیاق چشم‌هایم را تماشا کن
می‌شود در سردی ِ سرشاخه‌های باغ
جشن رویش را بیفروزیم
دوستی را می‌شود پرسید
چشم‌ها را می‌شود آموخت

مهربانی کودکی تنهاست


مهربانی را بیاموزیم
مهربانی را هدیه دهیم

 

 

محمدرضا عبدالملکیان





 



[ پنج شنبه 90/2/8 ] [ 7:50 عصر ] [ ن ر گ س ] نظر

:: مطالب قدیمی‌تر >>