هی . . .
دلم بسی عجیب گرفته است . . .
من:
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کن
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا خانه ی ما
سیب نداشت . . .
تو:
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی
باغبان باغچه ی همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده ی تو
پاسخ عشق تو را
خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت ب دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه ی تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چه میشد اگر باغچه ی خانه ی ما
سیب نداشت . . .
با تشکر از:http://panjerehdidar.blogfa.com/
::