سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هی . . .

دلم بسی عجیب گرفته است . . .



[ دوشنبه 89/9/22 ] [ 6:32 عصر ] [ ن ر گ س ] نظر

من و تو . . .

من:

 

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کن

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

که چرا خانه ی ما

سیب نداشت . . .

 

تو:

 

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه

سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی

باغبان باغچه ی همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده ی تو

پاسخ عشق تو را

خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک

لرزه انداخت ب دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد

گریه ی تلخ تو را

و من رفتم و هنوز

سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

که چه میشد اگر باغچه ی خانه ی ما

سیب نداشت . . .

 

 

با تشکر از:http://panjerehdidar.blogfa.com/



[ جمعه 89/9/5 ] [ 2:6 عصر ] [ ن ر گ س ] نظر

::